نام این کوچه نیما بود...
"... به همین طریق بود که پیرمرد دور از هر ادایی به سادگی در میان ما زیست و به ساده دلی روستایی خویش از هر چیز تعجب کرد و هر چه بر او تنگ گرفتند، کمربند خود را تنگ تر بست تا دست آخر با حقارت زندگی هامان اخت شد، همچون مروارید در دل صدف کج و کوله ای سال ها بسته ماند..."
نخستین بار به یاد ندارم نام "نیما" را چه زمانی و کجا شنیدم اما قدیمی ترین متن درباره نیما یوشیج که به یادم می آید متنی است در باب حال نیما به قلم همسایه ی او، یعنی جلال آل احمد که سر کلاس ادبیات، استادمان از روی کتاب می خواند. و این تکه؛ از آن متن چند صفحه ای مدت هاست که بیشتر در گوش من زنگ می زند. و گمان می کنم غم و اندوهی که آن روز در این بند از نوشته ی جلال بود باید سالیان سال می گذشت تا در جان آن نوجوان دبیرستانی بنشیند. آن هم با شنیدن خبر تخریب خانه ی نیما و تبدیل آن به سفره خانه ی سنتی که تیتر بزرگ روزنامه شده بود.
© درسا خرقانی
و جان بیشتری به فریادش از " آی آدما" و " خانه ام ابری است" بدهد. گویی بار دیگر پیرمرد بر ایوان آن خانه ی ویلایی عبا بر دوش نشسته و با نگاه بر شراگیم کودک سال؛ اینبار فریاد می کشد:
خانه ام ابری ست،
یکسره روی زمین ابری ست با آن.
از فراز گردنه، خرُد و خراب و مست
باد می پیچد،
یکسره دنیا خراب از اوست..
© درسا خرقانی
و از پس این شعر پرسشی برایم ایجاد می شود و باز می گردم به متن جانسوز آل احمد؛ که آیا سراینده ی این شعر می دانسته که بعد از مرگش هم هستند کسانی که دست از سر او برندارند و در نبودش باز هم بر او تنگ بگیرند؟
و سر در گریبان می کشم. از این حجم از نامهربانی. اینکه حتی دیگر او میان نیست تا کمربندش را بر این بی مهری بی سابقه تنگ تر ببندد. پس چشمان پدر شعر نو با معصومیت و مظلومیت خاص خود در برابرم نقش می بندند.
نگاهم می رود سوی ستون های آبی خانه ی دزاشیب. دیوار های این خانه مانند صاحبش نیستند که اگر روزی بساز بفروشی بیاید و بر آن تنگ بگیرد و زمین آن را ابری کند؛ بتواند کمرش را تنگ تر ببندد. بدون گام های صاحب خانه؛ خانه فرو می ریزد...
و آه.. از روزی که خانه فرو ریزد.
بهراد مهدوی
© درسا خرقانی