حسن آقا یه معمار خوب پیدا کرد که جای کوشک زهوار در رفته یه ویلای شیک و بهروز بسازه تا همۀ امکانات آسایش و خوشبختی رو برای بچههاش فراهم کنه. یه ویلای بزرگ با اتاقهای زیاد و امکانات کامل برای هر اتاق. یه سالن برای مهمونیها و دورهمیها و یه نشیمن خصوصی به اضافۀ یک اتاق مجزا برای تلویزیون. یک نشیمن هم برای طبقه بالا. یه طبقه برای سونا و جکوزی و بدنسازی. شش تا پارکینگ سرپوشیده سه تا برای خودشون و سه تا برای مهمون ها...
یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود، یه حسن آقایی بود که نه خیلی نزدیک و نه خیلی دور از ما، تو یه شهر دراندردشت زندگی میکرد.
حسن آقا بیرون شهر یه باغ میوه داشت. باغی که از پدربزرگ به یادگار مونده بود و گره خورده بود به سالهای کودکیش. به بازی و سرخوشی و روزهای شادی و بیغمیش. یه کوشک نقلی که پدربزرگ وسط باغ درست کرده بود برای دور هم جمع کردن بچهها و باغ سرسبزی که براشون اندازۀ تمام دنیا بود و یه وسعت بیانتها. باغی که خیلی وقت بود اما واسۀ حسن تبدیل به یه خاطرۀ دور شده بود. از وقتی پدر رفت دیگه کسی به باغ سر نمیزد. کسی وقتش رو نداشت. گرفتاری زندگی تو این شهر بزرگ اجازه نمیداد. شاید هم انگیزهش نبود. حسن آقا داشت بچهدار میشد و سرش خیلی شلوغ بود. زنش پا به ماه بود و کارش روزبهروز بیشتر میشد.
حالا دیگه فقط وقتی بوی پیچ امینالدولۀ حیاط همسایه تو هوای بهار میپیچید حسن رو برای ساعتی با خودش میبرد توی باغ و قدم زنون از لابهلای یاس و آهار و اطلسی میکشیدش تا دم استخر تا اونجا که زمان کش میاومد و مینشوندش زیر تاج بزرگ گردو توی ظهر تابستون... حسن آقا چشمهاش رو روی هم میگذاشت و نیمه خواب نیمه بیدار یادش میاومد صدای خندۀ بچه ها رو که بازی میکردن قاطی زمزمۀ جوی آبی که کنار راه می رفت تا پایین باغ و از بین درختهای سیب و گلابی رد می شد... حسن دستش رو دراز کرد و یه گلابی رسیده رو که زیر آفتاب گرم شده بود چید. یاد مادربزرگ افتاد که همیشه میگفت درخت اگر بارش بین مردم پخش نشه برکتش از بین میره و همیشه میوههای باغ رو بین در و همسایه پخش میکرد. میگفت میوههای درخت رو نباید کامل چید؛ رهگذر و پرنده هم سهم دارن از این باغ... گلابی رو بو کشید و عطر بهشتیش رو فرو کرد توی ریههاش. چشمهاش رو آروم باز کرد. آرامش نوری که از لابهلای شاخ و برگ درختها میتابید و روی آب استخر میرقصید روحش رو نوازش میداد و حسن آقا با خودش فکر میکرد : «کاش میشد هیچوقت از این خواب بیدار نشم». ولی صدای تلفن باز پرتابش میکرد وسط زندگی و باغ پدربزرگ رو میسپرد به فراموشی...
یه روز که حسن آقا داشت از سر کار برمیگشت، خسته از ترافیک و رانندگی توی شلوغی، تصمیم گرفت ماشین رو بگذاره کنار خیابون و یک کم قدم بزنه. برگهای پاییزی کف پیادهرو رو پوشونده بودن و باد، بوی برفِ زودرس رو از کوههای دور با خودش آورده بود توی شهر. شاخۀ خرمالو از سر دیوار حیاط یه خونۀ قدیمی آویزون شده بود و خرمالوهای درشت و رسیده رو به رهگذرا تعارف میکرد. حسن باز یاد باغ پدربزرگ افتاد و خرمالویی که پدر با دستهای خودش کاشته بود و حسن شاهد قد کشیدن و به بار نشستناش بود. یادش اومد که پدر یه بار زیر همون درخت خرمالو بهش گفته بود که : «من این باغ رو برای تو میذارم. بقیۀ چیزا رو خودت میتونی از صفر بسازی ولی این درختها عمر و محبت براشون صرف شده تا پا بگیرن و ببالن. باید ازش نگهداری کنی همونطور که من و پدربزرگ بهش رسیدیم و ازش نگهداری کردیم تا برسه به دست شماها و بمونه برای آیندهتون. حسن قول داده بود که از باغ مراقبت میکنه اما سر قولش نمونده بود. دو ماه دیگه اولین بچهاش به دنیا میاومد و حالا با خودش فکر میکرد: «من برای بچهام چی باید جا بذارم؟». کودکی برای حسن آقا بدون باغ معنی نداشت. باغ چیزی بود که گذشته رو به آینده پیوند میداد و بچههای حسن رو به پدر و پدربزرگ. فکر کرد به اینکه بچهها تفریح میخوان و ازین به بعد باید بیشتر با خانواده وقت بگذرونه... فکر کرد چی برای بچهها به یادگار بذاره بهتر از یه باغ زیبا؟ فکر کرد که باید در اولین فرصت به باغ سر بزنه و خبری از پیچ امین الدوله و خم شاخۀ خرمالو بگیره...
... باغ تقریباً از بین رفته بود. درختهای میوه خشک شده بودن. خاک خشک و بیرمق بود و جونِ پَروَروندنِ درخت رو نداشت. تک و توک درختهای قدیمیتر مونده بودن. باغ مرده بود. به جای سینهسرخ گَردِ سکوت نشسته بود رو شاخۀ خشک گلابی. نه صدای پرندهها بود و نه صدای حرف زدن باد با صنوبرها. آب بود ولی کم بود. کلبۀ وسط باغ هم کهنه و فرسوده شده بود. حسن از کوچیک بودن کلبه یک کم جا خورد. با اونهمه خاطراتی که توی ذهنش داشت جور در نمیاومد. از نشستن تو ایوون دلباز خونه که تا ته دنیا رو تماشا میکرد تا خوابیدن زیر ستارهها تو شبهای تابستون و تو آغوش بینهایت آسمون... با خودش فکر کرد : «چطوری چهار تا اتاق و یه ایوون میتونه اونهمه خاطره و خوشبختی رو توی خودش جا داده باشه؟» فکر کرد حالا با اینهمه امکانات و پیشرفت میتونه حتی یه باغ خیلی بهتر و زیباتر بسازه. حسن آقا عزمش رو جزم کرد که باغ رو از نو بسازه و آبادش کنه.
باید از یه جایی شروع میکرد. یه معمار خوب پیدا کرد که یه ویلای شیک و بهروز بسازه. به جای کوشک زهوار در رفته یه عمارت بزرگ با نمای زیبا. به معمارش گفت که بهترین و مجهزترین ویلا رو براش طراحی کنه. گفت که میخواد همۀ امکانات آسایش و خوشبختی رو برای بچههاش فراهم کنه. یه ویلای بزرگ با اتاقهای زیاد و امکانات کامل برای هر اتاق. یه سالن برای مهمونیها و دورهمیها و یه نشیمن خصوصی به اضافۀ یک اتاق مجزا برای تلویزیون. یک نشیمن هم برای طبقه بالا. یه طبقه برای سونا و جکوزی و بدنسازی. شش تا پارکینگ سرپوشیده سه تا برای خودشون و سه تا برای مهمون ها...
درختهای خشک رو قطع کردن و یه خیابون پهن کشیدن تا دم عمارت. موقع ساخت عمارت مجبور شدن چند تا از صنوبرها رو هم قطع کنن. ساختمون سه طبقه و استخر بزرگ مقابلش تقریباً تمام زمین رو اشغال کرد و اون مقدار از زمین که باقی مونده بود تبدیل شد به دو تا باغچۀ چمن کاری شده. با نظر معمار توی این باغچهها درختچههای زینتی کوتاه کاشتن تا جلوی نمای ساختمون رو نگیره و فاصلۀ در حیاط تا ورودی عمارت رو زیباتر کنه. درختچههای همیشه سبز که نگهداریش آسون باشه و زمستون هم خزون نکنه.
حسن آقا روزشماری میکرد برای اینکه ساخت ویلا تموم بشه و آخر هفتهها رو اونجا بگذرونه.
اوایل بیشتر به ویلا سر میزدن ولی هر چی زمان بیشتر گذشت بچه ها کمتر حوصله می کردن تا اونجا برن. حالا ده سال از اولین باری که با خانواده اومدن به ویلا می گذشت. دیگه آخر هفتههای ویلا خیلی تفاوتی با آخر هفتههای خونهشون توی شهر نداشت. بچه ها به ندرت از اتاق هاشون بیرون می اومدن. حسن آقا نشسته بود توی تراس و به این چیزها فکر میکرد...
خورشید داشت کم کم غروب می کرد. صدای موزیک و مهمونی از ویلای همسایه بلند بود. دخترش توی اتاق داشت با تبلتاش بازی می کرد. توی حیاط زیر درخت گردو شلنگ آب باز بود و پسرش داشت ماشین رو میشست. دلش گرفته بود. فکر کرد به اینکه کجای راه رو اشتباه رفته؟ فکر همه چیز رو کرده بود ولی همیشه یه چیزی کم بود. یه چیزی نبود. نگاه کرد به آسمون بالای سرش که ترکیب عجیبی از ساختمونای دور و بر قابش گرفته بودن. هیچ ستاره ای توی آسمون نبود. انگار توی کهکشان به این بزرگی خودش بود و خودش. تک و تنها. یه تنهایی عجیب، بی زمان و بی مکان، که مثل یه حباب بزرگ از دنیا جداش میکرد. دلش میخواست همش یه خواب باشه و همگی یه روز از این خواب بیدار بشن. دست بچه هاشو بگیره و ببره توی باغ، زیر درخت خرمالو، اونجا که هنوز پدربزرگ هست، پدر هست، سینه سرخ هست. خاطره و بازی و با هم بودن هست. اونجا که خیلی چیزا نیست ولی امید هست و خیال. و برای غرق شدن توی رویای آینده واقعاً هیچی کم نیست..
فیروز فیروز